نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون کند


به زمین تپم به فلک روم چه جنون کنم که جنون کند

به فسانهٔ هوس طرب ، تهی از خودیم و پر از طلب


چه دمد ز صنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون کند

به خیال گردش چشم او چمنی ست صرف غبار من


که ز دور اگر نظرم کنی مژه کار بوقلمون کند

ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان


که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند

به چنین زبونی دست و دل ، ز صنایع املم خجل


که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند

کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود


شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند

نه فسانه ساز حلاوتی ، نه ترانه مایهٔ عشرتی


به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند

نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر


که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند

چمن تحیر بیدلم که سحاب رشحهٔ خامه اش


به تأملی گهر افکند سر قطره ای که نگون کند